دلم را ببرید ...
31 خرداد 1391 توسط بوی گندم
سلام آقا
السّلام علیک یا علیّ بن موسی الرّضا
دلم به مستحبّی خوش است که جوابش واجب است
دلم را ببرید …
دکترم گفته مریض است دلش را ببرد
گره بر پنجره فولاد خراسان بزند .
.
.
.(غزل کاملش را بخوانید-از آقای کرمی)
شاعری بست نشسته است که باران بزند
ابری از شرق بیاید سوی تهران بزند.
هدهدی باز هوایی ست ، کبوتر بشود !؟
پر کشد تا حرمت سر به سلیمان بزند
مصلحت هست که بد مست نگاهت باشد ؟
جرعه نه ، از کرمت یک دو سه لیوان بزند
طاق ابروی تو را مرکز تذهیب کند
تاب گیسوی تو را گوشهء قرآن بزند .
چه عجیب است که تو فال دل من شده ایی
طرح آن گنبد بالا کف فنجان بزند !!
بست شیرازی تو خادم بد می خواهد
اشک و جارو بکند شعر به ایوان بزند ؟
من که خوبم ، دو سه روزیست دلم میخواهد
آخر راه تو باشی به خیابان بزند .
دکترم گفته مریض است دلش را ببرد
گره بر پنجره فولاد خراسان بزند .