دوست دارم آمین بگی...
28 خرداد 1391 توسط بوی گندم
بعد از جشن عروسی، یه سه چهار روز بعد با هم رفتیم مشهد. برای زیارت به حرم امام رضا(ع) مشرف شدیم.
حسین(شهید حسین محمد علیپور کناری) نگاهی به من کرد و گفت: «طیبه خانم! میخوام یه دعا بکنم، دوست دارم تو آمین بگی.»
خندیدم و گفتم: «تا چی باشه!»
جواب داد: «تو کارِت نباشه.»
گفتم: خوب، هرچی شما بگین.»
ای کاش این حرف را نمیزدم، چون وقتی این جمله را گفتم، حسین رو به گنبد طلایی حرم حضرت رضا(ع) ایستاد؛ دستانش را بلند کرد و گفت: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبلیک!»
عرق سرد تمام وجودم را گرفت. قطرات اشک بیاختیار بر گونههایم جاری شد. با صدایی گرفته به قولم وفا کردم؛ گفتم «آمین».
مریم زاغیان